شبی خواهم که پیغمبر ببینم ... دمی با ساقی کوثر نشینم
بگیرم در بغل قبر رضا را ... در آن گلشن ، گل شادی بچینم

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل؟ ... اسیر نفس شیطانی چه حاصل ؟
بود قدر تو افزون از ملائک ... تو قدر خود نمی دانی چه حاصل ؟

عزیزم کاسه ی چشمم سرایت ... میان هر دو چشمم جای پایت
از اون ترسم که غافل کج نهی پا ... نشیند خار مژگانم به پایت

دلا از دست تنهایی به جانم ... ز آه و ناله ی خود در فغانم
شبان تار از درد جدایی ... کند فریاد مغز و استخوانم